![]() |
21 / 1 / 1389 |
باز این دل شهر آشوب وحشی شده است و در هیچ کجا بند نمی شود،باز یک دنیا آشفتگی،باز بی قراری به جانم افتاده است.عجب تب و تابی!به گمانم قرار عشق با من این است که آواره ام کند از این کوی به آن کوی،از این دیار به آن دیار.
چه احساس نمناکی به عطر صدف های دریایی می ماند.
خدای من مرغان دریا،بال،بی قراری،یک عالمه موج!!!خدایا این همه آبی را از من مگیر.
تو ای همزاد رویاها،تو ای روح اهورایی رهایم میکنی یا نه از این کابوس تنهایی
نمی دانی که اینجا من چه دلتنگ و پریشانم و شبهایم بدون تو ندارد صبح فردایی
تو رفتی و نپرسیدی از اندوهو غم و غربت رها کردی مرا در این شب تاریک و یلدایی
بیا من را ببر با خود که اینجا بی تو میمیرم می ترسم بدون تو از این اوار تنهایی
دخیل آرزویم را به چشمان تو می بستم بریدی از من و دیگر به دیدارم نمی آیی
اگر چه رفتم از یادت در این سرمای پاییزی هنوز اما بهارمن،تو در یادم شکوفایی