![]() |
18 / 12 / 1388 |
تو هم ای آشنا رفتی و من را با غم تلخ و سکوت کهنه خود به سوی روزگار سرد و خالی از امیدی باز گرداندی.......
به من سوگندها خوردی که نزدت باز خواهم گشت و من هم ساده دل باور نمودم که تو روزگاری باز میگردی و من از دیدن رویت غم و رنج فراقت را به دست باد خواهم داد.....
به یادت هست دورانی که با هم مهربان بودیم،تو را هر روز میدیدم،برایت قصه میگفتم،برایت شعر میخواندم برایم راز میگفتی و من باور نمیکردم که روزی قصه من کهنه میگردد و از چشمان تو می افتم و تو با مردی دیگر قصه ای آغاز خواهی کرد،ولی اکنون که میبینم برایت ساده گشته این فراموشی،دوباره درب غم را میگشایم میشتابم سوی خاموشی،ولی هر بار میبینم که در بستست و راهی نیست به جز تلخی و تنهایی امیدو تکیه گاهی نیست.
این شکایت نامه نامهربانیهای توست آنچه از جدایی ها،جدا خواهم نوشت
بله عزیزان عشقم به همین سادگی و در کمال آرامش تنهایم گذاشت و رفت با مردی دیگه شکایت و شکوه چه سود
نظرات شما عزیزان:
![]() نویسنده : امیر
![]() |